به نیزه تکیه زد مردی که تنها مانده در میدان
کنار پیکر خونین سربازان جاویدان
.
چه مردی؛ آن که دریاها عطش پیمای او بودند
چه دریایی؛ که انگشت اش به توفان می دهد فرمان
.
شمیم بوستان دارد نگاه آسمان رنگ اش
و می چرخد میان چشم هایش سبحه ی باران
.
چه کوه بی نظیری، آن که بالای بلند او
خراج از ابر می گیرد و باج از گرده ی توفان
.
چه مردی؛ آن که مثل فاتح خیبر نشان دارد
«دل از بازوی پولادین و از سر پنجه ی ایمان»
.
افق سرشار از گرگ است از آدم نماهایی
که از عهد ازل خو کرده بر سر پیچی از پیمان
.
به نیزه تکیه زد… گویی ستون عرش بر پا شد
تجلی کرده در آیینه هایش حضرت سبحان
.
سخن کوتاه می دارم که فردا مرد میدان ها
شبیه حضرت یحیا تلاوت می کند قرآن
.
- آه… کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان (سیاوش کسرایی منظومه آرش کمانگیر)